منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

 خب....
-خب چی؟ حوصله ی ادمایی که حرفشون را نصفه نیمه میزنن ندارم
- دلیل هر چیزی رو ادم لازم نیست بگه.
- ولی تا دلیلت رو نگی من یه کلمه حرف نمی زنم.
نمی دونستم چه جوابی بهش بدم. مسلما اگر میفهمید دوستش دارم و ناراحتی و مشکلاتش برام مهمه مسخره ام میکرد. ولی باید یه جوابی بهش میدادم تا به حرف بیاد: خب تو الان عضوی از خانواده ی ما هستی طبیعیه برات نگران باشم.
- تو نه تنها فضول و سمجی یه دروغ گوی ناشی هم هستی. چرا دروغ میگی؟
- من دروغ نمیگم... خب اصلا ولش کن و بلند شدم برم که رزا صدام زد: وقتی اومدی راستشو بهم بگی برات تعریف میکنم و جلو تر از من به راه افتاد..
********
بارون میومد و رزا یک ساعت تمام جلوی پنجره وایساده بود و بدون حرکت به بیرون خیره شده بود کلافه شدم . من بجای او پا درد گرفته بودم. به طرفش رفتم و گفتم: تا کی میخوای همین جوری وایسی؟ بدون اینکه نگاهش را تغیر بده گفت: تا هروقت که بباره
- اومدیمو تا فردا صبح بارید میخوای همین جا بمونی؟
- به تو چه مربوطه؟ برو دنبال کار خودت
- تا حالا کسی به گفته که خیلی گوشت تلخی؟ می دونی چیه تو با حرفات مثل مار و عقرب ادمو نیش میزنی.
- با من حرف نزن تا نیش هم نخوری
- رزا چرا باید ما همدیگه رو ناراحت کنیم؟
- ما نه تو همیشه منو ناراحت میکنی
-این دیگه خیلی بی انصافیه من خیلی سعی کردم وقتی باهات حرف میزنم خونسرد باشم تا با این جوابایی که تو بهم میدی از کوره در نرم و یه حرفی نزنم.
- چرا سعی می کنی خونسرد باشی؟
- خب چون نمی خوام ناراحتت کنم
- چرا؟
- چون از ناراحتیت ناراحت میشم.
- چرا؟( زهره ماره چرا)
-چرا نداره دیگه رزا جان
با عصبانیت نگاهم کرد: از آدمایی که هر وقت ازشون سوالی میکنی از زیر جواب دادن فرار میکنند حالم بهم میخوره. تو که هنوز جواب سوالای منو که ازت می پرسم نمی دونی لازم نکرده بیای و با من حرف بزنی و از مقابلم گذشت گویا دوباره پشیمان شد و برگشت و با انگشت اشاره اش تهدیدم کرد و گفت: اگر یه بار دیگه در جواب چرای من بگی چرا نداره هر چی دیدی از چشم خودت دیدی فهمیدی؟ و با حرص نگاهش رو از صورتم گرفت و رفت.
از دبیرستان که بیرون اومدم رزا را دیدم که تک و تنها راه میره. سریع به طرفش رفتم و گفتم:
- چرا تنهایی؟
یکی از نگاه های تحقیر امیزش را تحویلم داد و گفت: حالا دیگه تنها نیستم
به روی خودم نیاوردم و گفتم: می دونم حالا تنها نیستی قبل از من چرا تنها می رفتی؟
- چون تنهایی رو به معاشرت با دیگران ترجیح میدم
- چرا؟
- مثل اینکه عقلت کمه ها دارم میگم چون تنهایی رو به معاشرت با دیگران ترجیح میدم و تو باز می گی چرا؟
- یعنی تو از یه نفر از سی و پنج شاگرد کلاسمون خوشت نیومده که اونو به تنهایی ترجیح میدی؟
- نه من زیاد از آدما خوشم نمیاد. علی الخصوص از نوع فضولش و راهش را کج کرد.
- کجا؟
- میخوام برم جایی البته تنهایی
- خب بگو کجا؟
- مگه تو مفتشی، بازرسی پلیسی پدرمی مادرمی داداشمی.... کی هستی که باید به سوالت جواب بدم؟ هان؟
- دستش را گرفتم و گفتم: خب چرا دادمیزنی من که چیزی نگفتم.
- تنهام بذار
- تو حالت خوب نیست من همراهت میام
- من اگر نخوام همراهم باشی باید چی کار کنم؟
- هیچی چون به هر حال هر جا بری منم میام
- چرا؟
- خب....
با عصبانیت فریاد کشید و گفت: فقط اگر جواب سوالم رو سر بالا بدی خودت میدونی. نگاهش کردم و مطمئن شدم که جدی تهدیدم میکنه برای همین تصمیم گرفتم راست و پوست کنده بهش بگم دوستت دارم( ادم قحطه) به خودم جراتی دادم و در حالیکه دستش را می کشیدم گفتم: چون دوستت دادم رزا جان حالا بیا بریم......
بلافاصله شروع به خواندن کردم. حالا خدا میدونه چطور این تصنیف به ذهنم اومد یادمه همیشه چند جاش رو اشتباه میکردم ولی این بار بی غلط تا اخرش خوندم. تمام که شد نفس عمیقی کشیدم و به رزا نگاه کردم.
- لطف کن و دیگه نخون
- تو عصبانی نیستی؟
- نه
- یعنی تعجب هم نکردی؟ اصلا فهمیدی چی گفتم.
- اره فهمیدم ولی اصلا و ابدا تعجب نکردم
- چرا؟
- چون می دونستم.. فقط از اینکه پنج ماه طولش دادی تا بالاخره امروز جون کندی وگفتی ازت حرصم میگیره.
- رزا تو هم به من علاقه داری؟
- خیلی خونسرد نگاهم کرد و گفت:
-اره
از صراحت کلامش تعجب کردم و هم خنده ام گرفته بود. پرسیدم:
- چقدر؟
- همین قدر که اگر یه کم دیگه دست دست کرده بودی خودم بهت میگفتم.
- خوش بحالت اعتماد به نفس زیادی داری
- اما برای تو متاسفم یه ذره هم نداری
- آخه تو یه جوری
- هر جوری باشم اگه تو منو دوست داری دلیل نمیشه شانست رو امتحان نکنی حالا برو میخوام تنها باشم
***********


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 1:5 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 146
بازدید کل : 5391
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1